بهار در بهار رفت

به گزارش وبلاگ جعبه گیگابایتی، خبرنگاران ؛ نصرالله حدادی ـ در توضیح احوال او آمده است که: در روز دوشنبه 18 آذر 1265 شمسی برابر با 12 ربیع الاول سال 1304 قمری، در شهر مقدس مشهد و در محله سرشور پا به عرصه وجود گذارد. نامش را محمدتقی گذاردند و پدرش میرزا محمدکاظم صبوری، ملک الشعرای آستان مقدس رضوی، در زمان ناصری بود، و مادرش سکینه نام داشت و بعد از فوت پدرش، این لقب، از سوی مظفرالدین شاه، به وی اعطا شد. مادرش تباری گرجی داشت و از جمله مسیحیان قفقاز به شمار می رفت و در جنگ های ایران و روس دو برادر از طریق عباس میرزا، نایب السلطنه از گرجستان به ایران انتقال یافتند. سهراب و افراسیاب برادر بزرگتر، سهراب در دربار فتحعلی شاه ترقی کرد و نظارت نقدینه جیب شاه (خازن) بر عهده او بود و معروف به سهراب خان نقدی بود و خاندان نقدی که از خانواده های مشهور آن دوران بودند، منسوب به اویند. برادر کوچک تر افراسیاب خان، مسلمانی متعصب از کار درآمده و به همراه پسرش عباسقلی شغل تجارت پیشه کرد و به مشهد رفت. مادر محمدتقی [سکینه] دختر همین عباسقلی است. تبار آنان به شهر کاشان بازمی گشت و او در این باره، چنین سروده است:

بهار در بهار رفت

مولدم طوس، ولیکن گهر از کاشان است

نغمه آمد زین اما هُنر از نایی بود

جد من هست شکیبا آن که به کاشان او را

با عم خویش صبا دعوی همتایی بود

دومین جد من آمد به خراسان از کاش

صاحب کارگه مخمل و دارایی بود

پسرانش همه صنعتگر و فرزند کهین

کاظمش نام و به دل طالب دانایی بود

به تقاضای نَسَب گشت شکیبایش لقب

طوطی ای بود که شهره به شکرخایی بود

باد آباد مهین خطه کاشان که مدام

مهد هوش و هنر و صنعت بینایی بود

نخستین اشعارش را در سن ده سالگی سرود و نوزده ساله بود که ملک الشعرا شد و در سن بیست سالگی، در سلک مشروطه خواستار درآمد و مستزاد معروف با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست را خطاب به محمدعلی شاه سرود؛ و این امر سرآغازی شد که محمدتقی بهار را به عنوان یک شاعر اهل سیاست و یا سیاست مدار اهل شعر بنامیم و بدانیم. در هفتادمین سالمرگ ایشان با چهرزاد بهار، آخرین دختر ملک الشعرا بهار و سودابه صفدری، گفت وگویی داشته ایم که فراروی شماست.

پدر شما را باید یک سیاستمدار شاعر، و یا شاعر سیاستمدار بدانیم؟

پدرم همواره به عنوان یک شاعر ملی و میهنی در تاریخ ادبیات معاصر ایران شناخته شده و می گردد و دخالت ایشان در سیاست در حد وکالت مجلس و تصدی پست وزارت در دوره قوام السلطنه، فقط نوعی احساس وظیفه ملی، نسبت به ایران و ایرانی بود و با این که مدت کمی در دولت قوام تصدی وزارت فرهنگ را برعهده داشت، چنان فرسوده شده بود که اظهار پشیمانی می کرد و همین امر نشان دهنده گریز او از عالم سیاست بود و به نظر من، بهترین اشعار پدرم، در دوران خانه نشینی و تبعید سروده شده و اساساً عالم سیاست، او را از شعر و شاعری که ذاتاً به آن علاقمند بود و متعلق به آن بود، دور می کرد و قصیده بلند جغد جنگ را که به نظر من شاهکاری در مذمت جنگ و خون ریزی است، در واپسین سال های حیاتش سرود و این در حالی بود که در بستر بیماری افتاده بود و تنها هفت ماه بعد از دنیا رفت، و همین امر نشان دهنده فاصله گیری او از سیاست و انس و الفت با عالم شعری و شاعری را نشان می دهد.

مخالفان پدر شما کم نیستند. در عالم سیاست سیدضیاءالدین طباطبایی، یکی از مخالفان و به عبارت بهتر دشمنان پدر شما بود و مرحوم عبدالحسین زرین کوب، معتقد است بهار دچار تلون مزاج [آرین پور، یحیی، از نیما تا روزگار ما، ص 481 ـ 473، انتشارات زوار، 1357، تهران] بود و تاکید می نماید: بهار در اندیشه خود متزلزل و دورنگ و ناپایدار بود. نظر شما چیست؟

نظر جناب زرین کوب محترم است. علت العلل مخالفت سیدضیا روشن است، اما در خصوص آقای زرین کوب باید بگویم، عمر پدرم، همانند دو برادرم ملک هوشنگ و ملک مهرداد، کوتاه بود و شصت و پنج سال حیات داشتند و عمده عمر ایشان، بعد از انقلاب مشروطیت در تلاطم و درگیری طی شد و کلاً در دوران پهلوی یا تحت نظر شهربانی و نظمیه بودیم و یا پدرم در تبعید به سر می برد و مادرم، به همراه شش فرزند، در تهران، بدون هیچ پشتوانه اقتصادی و حمایتی، می باید زندگی می کرد. وقتی پدرم در اصفهان تبعید بود، مادرم رنج بسیاری را متحمل می شد و اصولاً پهلوی اول در از بین بردن مخالفانش، ید طولایی داشت و پدرم که یک بار در مجلس، از سوی پهلوی مورد حمله نهاده شده و قرار بود کشته گردد و به جای او، اشتباهاً واعظ قزوینی مدیر روزنامه رعد قزوین کشته شد، این امر می توانست در اوج قدرت پهلوی بار دیگر صورت گیرد و با توجه به موقعیت وی، چه کاری می توانست بکند؟ و اگر آنچه را که پدرم در مدح پهلوی اول سروده است را ملاک قرار دهیم، چرا اشعار او در ذم و قدح پهلوی را در نظر نمی گیریم؟ پدرم در تمام مدت حیاتش، و به خصوص دورانی که با پهلوی درافتاد، خود و خانواده اش یک روز خوش ندیدند و دائماً مأموران نظمیه، خانه ما را -که در بیرون شهر تهران آن روزگار بود- تحت نظر داشتند و شب ها، هنگامی که پدرم تبعید بود، ما را مورد اذیت و آزار قرار می دادند و خوب به یاد دارم، شب ها به داخل خانه ما که دیوار کوتاهی داشت، سنگ پرتاب می کردند؛ و این در حالی بود که پدرم صدها کیلومتر دورتر از ما در اصفهان به سر می برد.

مرحوم بهار، در سال های اوج گیری نفوذ حزب توده از سال 1322 تا 1326 ریاست کمیسیون ادبی انجمن روابط فرهنگی ایران و اتحاد جماهیر شوروی را بر عهده داشت، در مجله پیغام نو، سال دوم، شماره 3 بهمن ماه 1324، شرح زندگی لنین را نگاشت و در همین سال ریاست کنگره نویسندگان ایران، با اتحاد جماهیر شوروی را نیز عهده دار بود. ضمن آن که در همین سال، در برگزاری جشن 25 سالگی تشکیل حکومت آذربایجان شوروی، رهسپار باکو شده بود و در سال 1329 جمعیت ایرانی طرفداران صلح را در تهران سر و شکل داد و به اتفاق عبدالکریم برقعی در رأس این جمعیت -که از فعال ترین تشکل های حزب توده در آن سال ها بود- نهاده شد و حتی نشریات سرود پیروزی و مصلحت را زیر نظر احمد لنکرانی با عنوان ارگان جمعیت فوق، به چاپ می رساند. مخالفان پدر شما، معتقدند تلون مزاج بهار، از آستان قدس رضوی تا حزب توده، دامنه داشت، نظر شما چیست؟

اگر منظور شما این است که پدر من، طرفدار و یا عضو حزب توده بود، باید بگویم اصلاً چنین چیزی نیست و کدام قطعه ادبی و یا نوشته را سراغ دارید که پدرم درباره حزب توده نوشته و یا سروده باشد. آن جمعیت در اوج جنگ کره با آمریکا شکل گرفته بود و پدرم، عاشق صلح دنیای بود و سال ها در مدح آزادی بشر، قصیده های غرا و ترانه های مانا سروده بود. این نتیجه گیری کاملاً غلط است و پدرم، به هیچ وجه تمایلی به دیکتاتوری، به اسارت کشیده شدن بشر و هموطنانش، و همچنین اتحاد جماهیر شوروی، و به خصوص حزب توده نداشت و بعد از کناره گیری از وزارت فرهنگ در دوره قوام، بیماری او رفته رفته اوج گرفت و سال های سرانجامی عمر را مدتی در سوییس به اتفاق خواهرم پروانه به سر برد و وقتی به ایران بازگشت، مدت ها در خانه بستری بود و دو سال پی درپی، آن هم در تابستان مقیم شمال تهران شد و مراوده ای با کسی نداشت و سرانجام در اول اردیبهشت ماه سال 1330 به دنیا باقی پرکشید. بهار از بیست سالگی تا چهل وپنج سال بعد که از دنیا رفت، هرگز روی آسایش و آرامش را ندید و هرج و مرج دوران قاجار و استبداد دوران پهلوی اول و آثار و تبعات جنگ دنیای دوم و تنش های سیاسی دهه 1330 ـ 1320، همواره دامنگیر او و خانواده اش بود و کجا او زندگی راحتی داشت که بخواهد طرفداری این حزب و یا آن دسته باشد؟ پدرم مردی آزاده بود و شصت و پنج سال زندگی او، خلاصه در شعر و ادبیات شده بود؛ و عالم سیاست فقط و فقط برای او، مساوی با رهایی ملت ایران و مردم دنیا، از ظلم و ستم بود و بس.

گویا شما به همراه پدر در دو سال سرانجامی عمر وی در شمال تهران و نیاوران به خاطرات بیماری سل ایشان، اقامت داشتید. بیماری سل به شدت مسری است، در این باره بفرمایید.

مرا به آن سال ها بردید. من کوچکترین فرزند بهار بودم و تاکید شده بود که نباید به پدرم به خاطر بیماری اش نزدیک وی شوم. پدرم در تابستان سال 1328 خانه ای را در بالای نیاوران اجاره کرد و من به اتفاق مستخدمه ای به نام ننه و پسردایی ام هومان صفدری قاجار ـ که هم بازی و هم سن من بود ـ انیس و جلیس پدرم بودیم و مادرم در خانه ای که در خیابان فعلی ملک الشعرای بهار قرار داشت، به اتفاق خواهران و برادرانم زندگی می کردند. پدرم اصرار داشت، هر روز روزنامه اطلاعات را که اخبار جنگ کره در آن درج می شد را برایش بخوانم و هنگام خواندن من، سراپاگوش بود. یک بار هنگامی که در آن محل اقامت داشتیم، برای پدرم کاری در تهران پیش آمد و به اتفاق وی به تهران آمدیم و خانه نیاوران را سارق زد؛ و پدرم گفت: جمع کنیم و به تهران برویم. سال بعد، خانه دیگری را مادرم پیدا کرد و خوب به خاطر دارم که چشمه و آبشار داشت و بسیار زیبا و فاقد دیوار بود و یک بار خانواده ای، بدون اجازه به این باغ آمدند و سفره گستردند و پدرم، در حالی که لباس خانه به تن داشت، برای آنها چای برد و آنها خواستند به او انعامی بدهند و پدرم گفت: من ساکن این باغ هستم و وقتی خود را معرفی کرد. آن خانواده پوزش فراوانی از او خواستند.

من کلاس پنج دبستان بودم که در همین نیاوران، - پدرم که آرزو داشتم دستی به سرم بکشد و بوسه ای بر گونه ام بزند؛ اما به خاطر بیماری اش نمی توانست و من نباید به او نزدیک می شدم ـ مرا وادار می کرد اشعار ویس و رامین را بخوانم و او دیوان فخرالدین اسعد گرگانی را بدین گونه تصحیح کرد و در این کار شوهرخواهرم، مرحوم یزدان بخش قهرمان با او همراهی می کرد. پدرم بنا به اصرار محمود هرمز و لنکرانی که با شوهرخواهرم دوستی داشتند، تنها پذیرفت که فقط و فقط نامش به عنوان رهبر انجمن صلح درج گردد و خوب به یاد دارم که در برابر اصرار آنها می گفت: من دارم می میرم و شما می گویید، رهبر کانون صلح باشم، من بنیه این کار را ندارم و فقط موافقت کرد نامش در این کانون باشد و بس و همکاری دیگری با آنها نداشت.

روزهای آخر عمر پدرتان چگونه گذشت؟

سخت و تلخ و بستری در رختخواب، اما هوشیاری و حافظه تا آخرین لحظه حیاتش ادامه داشت و برادرم ملک مهرداد بهار ـ که سال گذشته مشاهده کردم بدون اذن و اجازه خانواده ما و مرحوم برادرم، شخص دیگری را در محل دفن او، به خاک سپرده اند ـ می گفت: در آخرین لحظات حیات، قصیده بلندی را از حکیم سنایی غزنوی را بدون کمترین افتادگی می خواند و باعث تعجب ما شده بود.

شما به عنوان آخرین دختر ملک الشعرا بهار، ترجیح می دادید پدرتان سیاست مدار، شاعر و با استاد دانشگاه باشد؟

بدون شک استاد دانشگاه پدرم مردی ادیب و فاضل پور و سبک شناسی او، در نوع خود بی نظیر است و سال ها در دانشگاه تهران تدریس می شد و هنوز هم از مهم ترین کتاب ها در این زمینه است. تصحیح تاریخ سیستان، مجمل التواریخ و چند کتاب دیگر، نشان از این امر داشت و دارد که او سخت به تاریخ و ادبیات ایران دلبستگی داشت. پدرم هنگام مسافرت به رشت، قصیده غرای سپیدرود را سرود و قصیده دماوندیه او، بی نظیر است و نشان از تعلق خاطر او به این آب و خاک دارد. من به رغم گذشت هفت دهه از زمان فوت پدر، سال گذشته که مردم دسته جمعی، ترانه مرغ سحر را می خواندند، احساس عجیبی داشتم. احساس غرور برای این که یک ایرانی ام و این ترانه ملی، بر زبان میلیون ها ایرانی، زمزمه می گردد و یک بار از این که دختر بهار هستم. و یک بار هم به عنوان یک ایرانی که سروده پدرم به عنوان یک ترانه ملی شناخته شده است.

بعد از فوت پدرتان، آیا هرگز مادرتان، مرحوم سودابه صفدری قاجار از زندگی با ایشان گله نکرد، بخصوص این که بعد از فوت پدرتان، گرفتاری و زندان برای ملک مهرداد پیش آمد، و این امر باعث خستگی مادر شما نشده بود؟

مادرم می دانست که با چه مرد بزرگی زندگی می نماید و به همین دلیل هرگز اسباب تکدر خاطر او را فراهم نمی کرد و به رغم این که تباری قجری داشت، رنج های بسیاری را بر دوش کشید و اگر بخواهم از سختی های او بعد از فوت پدرم و ماجرای ملک مهرداد بگویم، خودش یک کتاب می گردد.

و مادرتان، پس از آن همه گرفتاری، چگونه اسباب آزادی مهرداد را فراهم آورد؟

مهرداد در قلعه فلک الافلاک خرم آباد لرستان زندانی بود. پدرم نزد امیر اسدالله عَلَم ارج و قربی داشت و با آن که مادرم هرگز به سراغ کسی نمی رفت و درخواستی نداشت، نزد علم رفت و آزادی مهرداد را از او طلب کرد و مهرداد با شرط و شروط آزاد و در دانش سرای عالی مشغول درس خواندن شد و لیسانس ادبیات را دریافت کرد و سپس برای دریافت فوق لیسانس و دکتری با اجازه دربار، به انگلستان رفت. آزادی مهرداد، تا روزی که رژیم شاهنشاهی در ایران بر سرکار بود، مشروط بود. هرچند که به او چیزی نمی گفتند.

چرا نام شما و خواهر مکرمتان، خانم پروانه بهار ـ که در حال حاضر در سن 92 سالگی در امریکا تشریف دارند ـ فاقد پیشوند و یا پسوند ملک است، در حالی که ملک هوشنگ، ماه ملک، ملک دخت ملک مهرداد، اسامی خواهران و برادران شماست و اساساً این نام ها را چه کسی انتخاب می کرد؟

تمامی این اسامی را پدرم انتخاب نموده بود و من که کوچک ترین عضو خانواده بودم، پدرم این نام را از شاهنامه، که در اصل لقب هما است، بر روی می گذارد و همسر مرحومم، دکتر یحیی معاصر، که بسیار انسان شوخ و طنازی بود، مرا ملک چهرزاد خطاب می کرد و می گفت: حالا که پدرت نام ملک را بر روی تو نگذاشته، من می گذارم. من همواره به هنگام صرف غذا، در کنج سفره می نشستم و پدرم مرا چهرزاد کنج سفره ای صدا می کرد. پدرم حتی نام نوه هایش را نیز انتخاب می کرد و در این زمینه، بر روی اسامی ایرانی، و انتخاب آنها از شاهنامه، ذوق خاصی به خرج می داد.

پدر شما، علاوه بر چندین تصحیح و تألیف، از جمله:

تاریخ مختصر احزاب سیاسی در ایران، انقراض قاجاریه، دو جلد در یک مجلد، 445 + 449 وزیری، انتشارات زوار، چاپ اول [زوار] تابستان 1387، تهران، به چاپ دیوانش در زمان پهلوی اول، که بعدها به تصحیح و همت عموی شما صورت گرفت، علاقمند بود و آخرین چاپ دیوان بهار، که از سوی شما اجرا شده و اشعاری چند که در بعضی از مجلات و روزنامه ها، و یا در خصوص اشخاص، مثلاً امجدالوزاره قزوینی که در برهه ای شوهرخاله شما و به اصطلاح باجناق پدرتان بود، در دو مجلد فوق وجود ندارد. درباره این تصحیح و اشعار جا افتاده، لطفا شرح بفرمایید.

بله، اشعار پدرم به صورت مغلوط، از سوی بعضی از ناشران طی سال های گذشته، به چاپ رسیده و بعضی دست اندازی ها ـ از جمله در شعری که در رثای مرحوم علامه قزوینی سرود بود، با آگاه: از ملک ادب حکم گزاران همه رفتند... ـ در آن اجرا شده و من با تصحیح دیوان او:

دیوان ملک الشعرا بهار، جلد اول 735، جلد دوم 686 صفحه وزیری، چاپ دوم. زمستان 1394، انتشارات توس، تهران.

سعی کردم این اغلاط را رفع کنم و امیدوارم در چاپ های بعدی، کاستی هایی که اشاره کردید را رفع سازم.

و سخن آخر.

همواره شما می گویید، شعر فاخر فارسی با پروین و بهار تمام شد. من این گونه فکر نمی کنم، اما می گویم، به رغم این که بهار در بهار رفت؛ اما اشعارش همواره بهار است.

و اجازه دهید به رغم این که سخن آخر را فرمودید، اشاره ای داشته باشم به دو مطلب. اول محلی که با عکس ها و اسناد مربوط به پدر شما در باغ موزه نگارستان شکل گرفته و تزیین شده و دوم یکی از ارادتمندان پدر شما، زنده یاد محمد گلبن با این اثر مانا:

بلند آفتاب خراسان، یادنامه استاد محمدتقی ملک الشعرا، به اهتمام محمد گُلبن، نشر رسانش، 416 صفحه وزیری، چاپ اول، مهرماه 1380، تهران.

محلی که در موزه نگارستان شکل گرفته، مجموعه اسناد و عکس هایی است که در اختیار ما بود و در اختیار سازمان اسناد و کتابخانه ملی قرار دادیم و آقای علی میرانصاری آن ها را به چاپ رساند و در موزه نگارستان به نمایش درآمد. در خصوص مرحوم محمد گلبن، به راستی یکی از دوستداران صدیق پدرم بود و مقالاتی چند هنوز هم در اختیار فرزند ایشان می باشد که امیدوارم روزی به چاپ رسد.

منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران

به "بهار در بهار رفت" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "بهار در بهار رفت"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید